Sonntag, 30. Dezember 2012

                                  سرود " آزادگی " ، شاد باشی برای سال ٢٠١٣ میلادی

برای آخرین باردر" آیینه " نگاه کرده و از خانه خارج می شوم . آخه بناست ، که به بهانه سال نو " میلاد"
ی همه در میدان مجازی " آزادگی " گرد هم آمده ، دیداری تازه کرده وتجدید پیمان و" آرمان " کنیم . تا زمان 
گرد همآیی واقعی در جای جای میدان های " آزادی " و " آزادگی "میهن مان " ایران " از آگاهی دادن به مردم و رسوا کردن این " رژیم " جهل و " خرافه " ، که چون " اختاپوس " ی به جان مردم ایران افتاده ، از پای
ننشینیم . ما " رویا "یی در سر داریم . این " سرگرمی " نیست . داستان گیتانجلی و " رامایانا " ی تاگور هم نیست . حدیث تلخ و درد آور به صلیب کشیده شدن عیسی ناصری به روایت " متی " و شمع آجین شدن منصور  "حلاج " است . این جزیی از ادای بدهی ما به میهن مان است . ما باید راویان داستان جگر سوز مادرانی باشیم ، که از گورستانی به گورستانی در پی یافتن عزیزانشان راه را به مهمانی تاولهای پایشان دعوت کردند ، تا 
" حافظه " تاریخی مان را زنده نگاه داریم .
از قضیه پرت نشوم .در خیابانی تاریک چون " شبگرد مست "ی به راه میافتم .نه " سراجی " نه " چراغی " ، در تاریکی گم می شوم . در " آسمان " " ستاره " ها می درخشند . ناگهان " شهاب "ی سینه آسمان را شکافته و خاموش  میگردد . " روشن" ای کم سو نمایان شده و از دور " رهگذر "ی پیدا و " سایه " اش بزرگ و بزرگتر می شود. " عصیان " زده به من نزدیک شده و تنه میزند.روی بر میگردانم . در تاریکی حل شده است. داد می زنم : هی " مشتی " فکر کردی ما چغندر یا " شلغم " ایم . صدا دریافت نشده برگشت می خورد .می گویم :چه بهتر ، چه بسا " فتنه گر"ی بوده باشد و در پی مرافعه .
آرام آرام خیابان روشن تر گردیده و کم و بیش مردمی در رفت و آمد به چشم می خورند.از دور جوانی غرق در بهر تفکر هویدا گشته و تا چشم اش به من می افتد ، سریع روی برگردانده و به آن طرف خیابان میرود. می شناسمش ."بسیجی سابق " است . می گویم شرم کسانی را باد ، که گذشته خود را پوشانده و انکار و کتمان میکنند. چون آن " اصفهان "ی که برای رد گم کردن ، تاج از سر خود بر میدارد.هوا سرد نبوده ولیکن بسی پس است .درست مانند هوای ایران .نم نمک برف به باریدن می آغازد .گو اینکه هوا با خست ذره ذره  میبارد ، ولیکن زمین با گشاده دستی فرسنگ فرسنگ خود را در آن میپیچد . ماشینی بوق زنان گذر کرده و حسرت سواری را در من زنده میکند. " شکوه "، "فائزه "،"هیپا تیا " و " میریام " در آن نشسته اند.میگویم . بی معرفت ها حتی یک  تعارف خشک و خالی هم نکردند. به خودم هی میزنم : تند نرو ! این  طفلک ها باید زودتر برن و در آماده کردن و تزیین میدان کمک کنند. ایشالا که سفید بخت شده و سال دیگه همین موقع دست یک کاکل زری رو گرفته و زیر درخت کاج JINGLE BELLS خوانده و پای کوبند.
" بابک پرس " و " بهداد " از خیابان فرعی وارد خیابان اصلی شده و گرم گفتگویند."بهداد " تند و تند به سیگار اشنو پک زده و بادگیری در دست چپ دارد.میگویم : وای به حال کسانی ،که آش  رشته با کلی سیر داغ نوش جان کرده اند!. میدان " آزادگی " چون دریای نوری از آتش " فروزان "چشم را  خیره میکند .نفس هایم به شماره میافتند.چهره ها از شا دی درخشیده و گویی همه را چند قرن میشناسی . زیرا آنکه  مینویسد ، مسئولیت بر دوش گرفته و نوشته هر کسی چون اثر انگشت ا ش ،شناسنامه و هویت اوست. بناگه چشم ام به " قوامین "میافتد
میگویم : اینهمه پیامبر و "جرجیس ". با دو میل بافتنی در دستان در حال بافتن با نخی کلفت است . تعجب میکنم .متوجه شده و با شرارتی در چشمان و در حالیکه تهدید از گوشه لب اش می چکد ، با زبانی " سم " آلود می گوید : انشاء الله طناب دار است. میگویم : خدا کنه خیرش رو ببینی ! و اولین مصرف کننده اش خود شما 
باشین !. " دوش العرب " پارچه نوشته ای بزرگ در دست گرفته ،  که روی آن نوشته :
" پت کارنامک " آزادگی " اتون نپشت استات : ........" 
در حال سرچ در گوگل برای یافتن میخی برای ترجمه هستم ، که " رامکال " ندا داده : دادا  اینکه نیازی به میخ و ترجمه نداره .این پارسی سره سره بوده و یعنی : 
" در  کارنامه " آزادگی " اینچنین نوشته شده است : آزادی -برابری -برادری ." 
میگویم : اندکوکی لحن کمونیستی دارد. "کاکام " با خنده میگوید : بون جوق مسیو ساعت خواب ! .این روی سکه های فرانسوی نوشته شده . میگویم نمره این حاضر جوابی اگر (++A ) نباشد حتما (+A ) هست.
بچه ها در گروه های کوچک دور میدان " آزادگی " ، که با عکس و تندیس های فردوسی ، کسروی ،بابک خرمدین ،مازیار ،افشین ، یعقوب لیث  صفاری و رستم فرخزاد آرایش شده است ،جمع شده و مشغول گل گفتن و شنفتن اند. دیگر " کیوان " نه تنها "بی ستاره " نیست ،که خود ستاره است . شعله های آتش رقص کنان و دامن کشان چون " سمندر رها "یی از خا کستر بر خا سته و خرامان به آسمان پر میکشند. یک گوشه " پرداد " و " لیبارو " پچ پچ کرده و گوشه ای دیگر " دکتر سبز الله " از مقامات معنوی خوا جه خضر میتینگ داده و
 " عرب کش " با افسوس سر تکان میدهد . بچه ها زحمت کشیده و از سر تا سر دنیا راهی شده اند. از 
" تورونتو " بگیر تا "شهریار " کرج ،از " رضا "های گوناگون و "سبز " های رنگارنگ گرفته تا " تخم فتنه " و از " در پیت "ی  بگیر تا "نسل انقلاب" . بچه ها به  نشانه سر پیچی از هر گونه محدود کردن آزادی بیان به بهانه " ممنوعه " بودن ، هر یک سیبی را گاز میزنند. " علی ٧٠ " سیب را چندبار به مشام برده و بو میکند . هوس گاز زدن سیب و رویارویی  با پیکر عریان حقیقت از لب ولوچه اش سرازیر میشود .با عصبانیت سیب را در تاریکی پرتاب کرده و خود  در تاریکی فرو میرود .میگویم :هر کسی به همانجا بر خواهد گشت ، که از آنجا آمده  . یا خجالت میکشد در روشنایی حقیقت را بپذیرد و یا به آغوش همگنان شب پرست اش پناه برده است .کاش یکمی درست باشد !.همه دور میدان " آزادگی " جمع شده اند . 
 دستهایم از دوطرف ادامه یافته ودور گردن ها بهم رسیده و جفت میشوند.دریک آن همه یک صدا فریاد میکشند
 
زنده باد آزادی و " آزادگی " . سا ل نو میلادی ٢٠١٣ بر همگان مبارک باد . تندرستی ،شادکامی ، بهروزی و 
 
کامیابی در کار و درس و زندگی بر همه روا . تنها صدایی میماند ، که از کی بورد بر خا سته و ..................                                     
                                           +++++++++++++++++++++
 
بی تردید نام بردن از همه عزیزان نه تنها ممکن نیست ، بلکه موجب طولانی شدن نوشته شده  ،که خواندن اش دیگر چنگی به دل نمی زند.
افزون بر آن پاره ای از نامها را با هزار من چسب هم نمی توان در متن وصله کرد . تنها نامهایی که در خاطرم  
 مانده بودند را یاد آور شده ام و هیچ ویژه گی برای کسی قائل نشده و نمی شوم .